عصرهای پاییزی واسه من،یادآور عصرها و شبهای دوران مدرسه هست،که معمولا با زمان تعطیلی مدرسه یکی میشد.سالهایی که با کوله پشتی کوچیکمون،تو دنیای بین بچگی و جوونی،که اسمشو گذاشتن نوجوونی! گشت میزدیم...
بعد از اینکه مدرسه تعطیل میشد،انگار نه انگار که یه روز درسی گذشته و یه نصف روز رو توی مدرسه گذروندیم بدون خستگی،شروع میکردم پای پیاده طی کردن کلی از راه رو...به هوای اینکه دارم میگردم...تنها گردش روزانه مون،طی کردن مسیر مدرسه تا خانه بود یا سر کوچه مدرسه مهدی اینا قرار میذاشتیم باهم مسیر برگشت به محله رو طی کنیم...
سر شب بود و مغازه ها تازه داشتن چراغاشونو روشن میکردن چراغهای زنبوری! طبق های بی شمار میوه فروشی...بقالی هایی که هنوز اسمشون سوپرمارکت نبود!
وقتی بچه ها لقمه هایی که مادراشون براشون گرفته بود،رو سر کلاس میخوردن یا مادراشون میومدن دم مدرسه تا باهم برن خونه...بی تعارف بگم..حسودیم میشد..
هوا که بارونی میشد بغضم میگرفت...تنهایی وای میستادم توی ایستگاه اتوبوس...
صفهای شلوغ اتوبوس،با اون اتوبوس های قدیمی که دربشون یکطرفه باز و بسته میشد...
اون موقعها مثل الان فرت و فرت اتوبوس رد نمیشد...بعد از بیست بیست وپنج دقیقه،میدیدی یکی میاد، اونم تا خرخره پر! اگه شانس میاوردی،چسبیده به میله کنار راننده جا پیدا میکردی! یا پای پله های اتوبوس، لای در له نمیشدی!
تمام پول تو جیبیم رو نگه میداشتم،گشنه میموندم توی مدرسه..تا بتونم وقتی برمیگردم،روزنامه جام جم(با ضمیمه ش!) که تازه باهاش آشنا شده بودم رو بخرم یا پیروزی،واسه پیگیری اخبار مربوط به تیم... و شبم رو با روزنامه سر کنم یا یه کتابی گیر بیارم بخونمش...
روزهایی که تلخی زیاد داشتم ولی وسعت بیشتری واسه نفس کشیدن دلم احساس میکردم...نه مثل الان...
خوشی هم داشتیم...فوتبال مدرسه ای...شطرنج همیشگی زنگ تفریح! تعطیل کردن کلاسای ساعت آخر دوره دبیرستان و پیش دانشگاهی،واسه اینکه دم مدرسه دخترونه به موقع حاضر شیم، خانوم بچه ها رو به موقع بدرقه کنیم!!
پلی استیشن هم که اواخر دوران راهنماییمون سر و کله ش پیدا شد و الون یازده ( اون موقع ما بی سوادا! میگفتیم 99 ) و شرطی بازی کردنای چند نفره...
اوایل بچگیم خوب یادمه...خیلیا اورکت میپوشیدن،اون موقع واسه خودش کلاسی داشت!
قبل از اینکه گاز به خونه ها بیاد و فراگیر بشه،بخاری نفتی ای داشتیم که به خاطر شرایط محل سکونتمون ( سرایداری یه مدرسه)، نمیشد آمریکایی نصب کرد روی دودکش، یه باد محکم که میوزید، تلپ! همه ی دود و گرد سیاه بخاری،وارد خونه میشد و حالا بیا جمعش کن!
یه تلویزیون سیاه و سفید داشتیم،از اینا که کمد داشت،یه نیم ساعتی باید مشت بارون میشد،تا تصویرش ثابت شه! و ما بتونیم با خیال راحت "خاله سارا" رو ببینیم بعد یه هفته...یا چه عشقی میکردیم با "زورو"ی سیاه و سفید...
حالا وقتی فکر میکنم و میبینم نزدیک ده سال داره میگذره...بغضم میگیره..چقد زود گذشتی زندگی لعنتی...داریم پیر میشیم...جوونی و میانسالی و اینا،کلماتی هستن واسه گول نزدن خودمون...بچگی و نوجوونی رو که رد کردی، دیگه پیر میشی...ما که شدیم!
آخ گفتی!چی نوشتی پسرخاله!با تک تک جمله ها یاد خونه قبلی و روز های مدرسه رفتن افتادم!
این کلاها رو یادته پشمی بودن فقط قسمت جلوی چشمش خالی بود؟مامانم مجبورم می کرد سرم کنم،اینقدر صورتم رو می خارید!!
راست گفتی...وصعت بیشتری واسه نفس کشیدن احساس می کردیم!
چقد خوبه که اومدی زهرا...
چقد خوبه....... :(